داستان های آموزنده
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده های گرامي ، خوش آمدید به .بلاگ من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.



داستان های آموزنده
نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1392
بازدید : 444
نویسنده : امیر سرداری

ارزیابی عملکرد

 

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد...پسرک پرسید:خانم،می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم ، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:پسر... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم  کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.

..............................

شمع فرشته

 

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت دخترک به بیماری سختی مبتلا شد

پدر به هر دری زد تا سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد، ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد....

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد،سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی بازگردانند، ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلو تر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان هروقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی،من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، و به زندگی عادی خود بازگشت.

..................................

 

خدا خانوم هارو میشناسه!

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟

میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند

اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد

سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت:

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش

هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد

سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به

او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن

خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه

زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد

و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و

معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت :کمی صبر کن

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه

دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم

و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد

و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم.

................................................

کارمند تازه وارد!

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.

صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای، می دانی تو با کی داری حرف میزنی؟ کارمند تازه وارد گفت:نه، صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره؟ مدیر اجرایی گفت:نه

کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.

...................................................

آرایشگر

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت.. فردای ان روز  وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان ارایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند با چه منظره ای رو به رو شد؟

فکر کنید ، شما هم یک ایرانی هستید....

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر میزدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند.

.......................................................

رعیت و عتیقه فروش

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...

چند می خری؟ گفت یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را نیز به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله پنج گربه فروخته ام . کاسه فروشی نیست.

.......................................................

مادر

پس از 21سال زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن بامن لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و  شام بیرون برویم ...

مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟

او از ان دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم:بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می رفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش به بیرون می روم ، و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمی توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستو رانی رفتیم که هرچند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم . هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره  مادرم انداختم و دیدم  با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم  که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم . وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم  با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم  خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید، یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:

نمی دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.

و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است،

دوستت دارم پسرم.

......................................................

مدیران موفق!

روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید:

شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟ جوان با تعجب جواب داد:ماهی 2000دلار.

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000دلار را در آورده و به جوان داد وبه او گفت:این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد:او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.

برخی از مدیران حتی کارکنان خود را درطول ذوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند.



:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , آموزنده , داستان پند آموز , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: